آسمان همیشه آفتابی نیست

چگونه پناه بیاورم

 

   به شانه هایت

 

   در این روزهای خاکستری 

 

   که آسمان غزلهایت

 

   ستاره باران ِ چشم های من نیست.

 

   چگونه پناه بیاورم ؟

 

   و آن روز 

 

   که درخت ها مردند

 

   و شکوفه های گلدان ها

 

   کلاغ های رهگذر

 

   آمدن این روزها را بشارت آوردند

 

   و مادربزرگ می گفت :

 

   « آسمان همیشه آفتابی نیست. »

 

   و آن روز

 

   که بسیار دلتنگ آسمان بود

 

   و دلتنگ آفتاب

 

   پیراهنی از شکوفه به تن کرد

 

   و به ستاره های آسمانی قصّه ها پیوست

 

   و من می دانستم

 

   که روزهای سبز و بهاری کوتاهند

 

   و می دانستم

 

   که روزهای خالی و خاکستری می آیند.


تو را می خواهم برای.......

چشمانت را برای زندگی می خواهم


اسمت را برای دلخوشی می خوانم


دلت را برای عاشقی می خواهم


دستت را برای نوازش می خواهم


صدایت را برای شادابی میشنوم


و پاهایت را برای همراهی می خواهم


عطرت را برای مستی می بویم


خیالت را برای پرواز می خواهم 
و 
وجودت را برای پرستش می خواهم



باز خواهم گشت...


تقدیم به تمام عشاق و دردمندانی که در راه عشق فنا شدن.

دوباره باز خواهم گشت...


نمی دانم چه هنگام٬از کدامین راه...


ولی یکبار دیگر باز خواهم گشت...


و چشمان تو را با نور خواهم شست...


به دیوار حریم عشق یکبار دگر٬من تکیه خواهم کرد...


رسوم عشق ورزی را دوباره زنده خواهم کرد...


به نام عشق و زیبایی٬دوباره خطبه خواهم خواند...


برگرد.......

ای کاش بودی و می دیدی که چشمانم چطور در انتظار توست 


اشکها در بدرقه راهت همچو آبی که بدرقه کننده مسافر است 


تو را بدرقه می کرد و در انتظار بازگشت توست 


ای کاش بودی و التماس دستانم را می دیدی که بسوی تو دراز شده 


و با فریادی بی صدا تو را به سوی خود می خواهد 


آری این منم که از دوری تو دیگر تاب و توان حرف زدن ندارم 


برگرد که دیگر در من جانی نمانده که نثار تو کنم ، برگرد  ... 


برگرد ...


خواهم...........

خواهم که قلب گرمت آماج غم نگردد 


باغ دلت الهی دشت ستم نگردد 


اشک ندامت ای جان از چشم تو نبارد 


دریای آرزویت مرداب غم نگردد


بر چهره ات نبینم گردی زنامرادی 


از شادی و سرورت ای کاش کم نگردد


جام دلت همیشه لبریز شهد بادا 


در ساغرت عزیزم صهبای غم نگردد