آسمان همیشه آفتابی نیست

چگونه پناه بیاورم

 

   به شانه هایت

 

   در این روزهای خاکستری 

 

   که آسمان غزلهایت

 

   ستاره باران ِ چشم های من نیست.

 

   چگونه پناه بیاورم ؟

 

   و آن روز 

 

   که درخت ها مردند

 

   و شکوفه های گلدان ها

 

   کلاغ های رهگذر

 

   آمدن این روزها را بشارت آوردند

 

   و مادربزرگ می گفت :

 

   « آسمان همیشه آفتابی نیست. »

 

   و آن روز

 

   که بسیار دلتنگ آسمان بود

 

   و دلتنگ آفتاب

 

   پیراهنی از شکوفه به تن کرد

 

   و به ستاره های آسمانی قصّه ها پیوست

 

   و من می دانستم

 

   که روزهای سبز و بهاری کوتاهند

 

   و می دانستم

 

   که روزهای خالی و خاکستری می آیند.


تو را می خواهم برای.......

چشمانت را برای زندگی می خواهم


اسمت را برای دلخوشی می خوانم


دلت را برای عاشقی می خواهم


دستت را برای نوازش می خواهم


صدایت را برای شادابی میشنوم


و پاهایت را برای همراهی می خواهم


عطرت را برای مستی می بویم


خیالت را برای پرواز می خواهم 
و 
وجودت را برای پرستش می خواهم