صیاد

نمیدانی چه ها از دست هجرانت کشیدم

چو مجنون در پی لیلا به هر دشتی رسیدم

ولی هر گز ترا آنجا ندیدم که ندیدم

کجایی ای سیمن بر ای پری زاد؟

ندیدم همچو تو دل سنگ صیاد

بیا روزی و کن آزادم از بند

قسم که سوی تو هرگز نیایم

چرا که دارم از عشقت بسی پندددد

 

           

        

جانم را به لب رساندی کی می أیی؟ 

یک روز را تو به صد رساندی کی می آیی؟

کجایی؟ که من زندایم در این شهر غریب

آه از این روزگار بد...

که فرشته ها هم می دهند بر من فریب

من ندارم جز خیال با تو بودن

چه کنم؟؟

 که خدا هم این ناله را ز من نشنید!

من آن باران زده در شهر دورم

من از سوز- جدایی ها- صبورم

من از این روزگار حرفی ندارم

ندارم شکوه جز این بخت کورم

2011/05/07 




نمیدانی چه ها از دست هجرانت کشیدم

چو مجنون در پی لیلا به هر دشتی رسیدم

ولی هر گز ترا آنجا ندیدم که ندیدم

کجایی ای سیمن بر ای پری زاد؟

ندیدم همچو تو دل سنگ صیاد

بیا روزی و کن آزادم از بند

قسم که سوی تو هرگز نیایم

چرا که دارم از عشقت بسی پندددد

 

بی اجازه در حریمم پا گشود

عشق داد عشق گرفت و دل ربود

بی اجازه درد عشق آغاز کرد

مرغ دل را از قفس آزاد کرد

بی اجازه بشکست جام غرور

روی قلبم خط کشید، خط عبور

بی اجازه صبر من را او ربود

در میان شهر رسوایم نمود

بی اجازه داده ام زجر زیاد

من که بودم را را ندارم من به یاد

بی اجازه آمد و گشتم فدا

بی اجازه رفت و کرد من را تباه

 

 

بیا و از تن من اضطراب را گم کن

فقط شرایط شوم و شراب را گم کن

نگو چرا به تو دل باختم که دستم نیست

بگو بمیر سوال و جواب را گم کن

فقط ببین بگو لایق تو ام یا نه؟

در این معامله خوب و خراب را گم کن

بیا و خود کشی ام را به دست خویش بکش

مرا ز پای در آور تناب را گم کن

**

 

     غمگین ترین لحظات را کسانی برای ما  به وجود می آورند که شاد ترین لحظات را با آنان سپری میکنیم

   ‬

نامم را پدرم انتخاب کرد..

             نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!

            دیگر بس است!!!

             راهم را خودم انتخاب خواهم کرد...

(دکتر علی شریعتی)

به دام عشق سوزانی گرفتارم

که نه یک راه در پیش، و نه صد راه پس دارم

گرفتارم به دامی که به هر پیچ و خم تارش
هزاران ناله و درد است، که از عشق ثمر دارم
نه مرگ گیرای حال ما، و نه تاب گرفتاریست
...
الهی تو بگو که، این چه نوع بیماریست؟!؟
به هر دلداری دلبندم، در آخر حاصلش دوریست
خدایا! بخت من این است؟
یا این هم یه مجبوریست؟؟؟؟

..

خسته ام بس که نشستم لب بام

سحرم ظهر شد و ظهرم شام

بهر دیدار تو آواره ترینم

جز تو و عشق تو  من هیچ نبینم

اما من کی هستم در نگاهت؟

!!هیچ کس

در دیار عاشقان هیچ کس از ما نشد
هیچ کسی مثل ما اسیر و شیدا نشد
گمرهان و کوچیان منزل رسیدند عاقبت 

در عبور از جاده ها راه ما پیدا نشد

کاش موج بیکران میبردتم اندر خیال
بخت کورم را نگر اشک هم دریا نشد
زخم های دل نشان دوری هست
ای خدا یا واقاً این درد ما دوا نشد؟؟
خسته ام از دست این سر درگمی
که چرا گاهی کس از ما نشد!

 

عشق

عشق را با ناز چشم نازنینت میخرم

تا نفس دارم در این جان در هوایت می پرم

تو بیا در شهر ما و شهر را حاکم شو

با تمام بی گناهی من اسیرت می شوم

تو فقط از من بخواه تا روزی مهمانت شوم

من برای دیدنت تا کوه وسحرا می روم

تو ز من درخواستِ یک بوسهِ ناچیز کن

من برایت بوسه را بی اختیاری میدهم

تو بیا و فرصت همخانگی بر من بده

من ترا با عشق تا هفت آسمان میبرم. 

دل سر به هوا

 

alone

یک دل سر به هوا دارم من

چشم بی شرم و حیا دارم من

گاهی عاشق٬ گاهی تنها٬ گاهی سرگم

درد های بی دوا دارم من

صبح تا شام در انجام خطـا

شام را تا به دم صبح دعا دارم من

وای بر من که چه ها دارم من

گله از دست دل سر به هوا دارم من!!!


مرا بیچاره کردی با نگاهت

از عشقت مست گشتم بی نهایت

تمام هستیم را ترک کردم

که تنها با تو باشم تا قیامت

چه خوابی دیده بودم آه بر من

دلم را پاره کردی با جفایت

woman with ghost playing harp in moonlight

ای ماه 

تو می دانی چرا امشب چنینم؟

چرا از بهر آن ناکس هزینم

تو میدانی چرا خوابی ندارم؟

چرا با عشق هم تابی ندارم

تو میدانی منم سلطان غم ها؟

!!!منم کوه وفا و غرق دریا

چرا مستم؟

چرا منگم؟

 چرا بهر تو دلتنگم؟

چرا خوابم نمی آید؟

چرا عشقت شده عادت؟ 

چرا گشتم هم آغوشت؟

 چرا طعم لبانت مانع ای هستند

که من هر گز نتوانستم

کنم از عشق تو  غفلت

چرا امروز  چونینم من؟

 نفس بیرون نمی آید 

گمان دارم که می میرم!!!

به تو می اندیشم

 

مدتـیـست که هر لحظه به تو می اندیشم

آنقدر با تو هستم که بی خبراز خود خویشم

آمدی ساقی شدی پیمانه دادی دست من

  آنـقـدر مستـم که بی کشتی به دریا میروم 

                      

برای هر کاری که قصد می کنی به انجام برسانش چون با ترسیدن به هیچ جایی نمیرسید.بعضی اوقات ما انسان ها از یک اتاق تاریک میترسیم اما وقتی که چراغ  را روشن می کنیم می بینیم، که هیچ چیز در آنجا نیست و ما  فقط واهمه داشته ایم۰

 **!!پس باور کن که ترس از بیرون ترس ناک است ولی درونش هیچ ترسی ندارد

 

هیچ دلی به دل ما راه ندارد
همه دل ها گرم و عاشق
دل  ما از بی کسی  همتا ندارد

بی اجازه در حریمم پا گشود

عشق داد عشق گرفت و دل ربود

بی اجازه درد عشق آغاز کرد

مرغ دل را از قفس آزاد کرد

بی اجازه بشکست جام غرور

روی قلبم خط کشید، خط عبور

بی اجازه صبر من را او ربود

در میان شهر رسوایم نمود

بی اجازه داده ام زجر زیاد

من که بودم را را ندارم من به یاد

بی اجازه آمد و گشتم فدا

بی اجازه رفت و کرد من را تباه